لینگ جیو شی خود را به طور غیرقابل توضیحی در یک واقعیت هیجان انگیز که توسط یک بازی واقعیت مجازی مرموز دیکته می شود، می بیند. جایی که برای فرار باید از دوازده در عبور کند. داستان چیست؟ هر دری آغازگر معماهای جدیدی برای حل و شرایطی است که باید از آن پیروی کرد. مارپیچ نه یک داستان عاشقانه ساده است و نه یک عاشقانه معمولی ماجراجویانه است. این سریال خیلی بیشتر از این ها است. این سفری است برای کشف خود از طریق شور و عشق و نفرت. در طول این فرآیند، شخصیت اصلی برای شخصیت های مقابل خود عشق، نفرت، رنجش، کفاره، ترحم و اندوه احساس می کند و از خیلی چیزها می گذرد.
داستان تغییرات اساسی نسبت به رمان اصلی دارد، اما داستان سریال در کل بسیار قوی است. این بسیار جذاب است زیرا شخصیت ها وارد دنیای مجازی می شوند که یکی پس از دیگری درهایی را روبروی خود می بینند. پیشرفت در خطرات سطوح مختلف بازی واقعیت مجازی نیز به خوبی کالیبره شده است. اما اگر گروهی از شخصیت های جذاب و دوست داشتنی که تماشاگران به آن ها اهمیت می دهند نبود، داستان جذابیت کمتری می داشت. نمونه ای از این شخصیت، تان زائوزائو، یک بازیگر زن است که شروع به ایجاد شخصیتی می کند که آن را جدی نمی گیرند، اما در نهایت به شخصیتی می رسد که ممکن است برایش گریه کنیم. اگر کسی ایده ای نداشته باشد که سریال بر اساس یک اثر ب.وی لا.و ساخته شده است، حتی ممکن است تصور هم نکند که بین شخصیت های اصلی داستان عاشقانه ای در جریان است. بدون شک، پیوند قوی بین آنها وجود دارد، اما می تواند یک دوستی قوی یا علاقه عاشقانه باشد که هرگز واقعاً فرصتی برای ابراز آن وجود ندارد.