حادثهاي اندوهناک اتفاق افتاد و "ريکي نائوئه" را که در آن زمان کودکي بيش نبود، در غم و اندوه از دست دادن والدينش فرو برد. چهار کودک که گروهي به نام "شگفتانگيزهاي کوچک" تشکيل داده بودند او را به عنوان يکي از اعضا در ميان خود پذيرفته و نجات دهندهي او از آن تجربهي تلخ شدند. حالا در روزهاي دبيرستان، "ريکي" و شگفتانگيزها هنوز هم دوستان وفاداري هستند و با وجود اينکه نگرش آنها نسبت به قهرمانِ عدالت بودن، کمرنگ شده، اما هنوز هم حاضرند هر کاري براي يکديگر انجام دهند. به همين دليل، "ريکي" دو مأموريتِ ويژه پيش رو دارد؛ يکي مأموريتي که چندان سِرّي نيست: جذب اعضاي جديد تا شگفتانگيزها بتوانند يک تيم بيسبال تشکيل دهند. ترجيحا دخترها را به عضويت بگيرند، به اين دليل که نسبت فعلي پسر و دختر در گروه 4 به 1 و کمي ناخوشايند است. مأموريت دوم اما... مأموريتي عجيب است. چون "ريکي" و "رين"، تنها دخترِ گروه، پيامهاي عجيبي دريافت ميکنند که توسط گربهها به دستشان ميرسد. پيامهايي در خصوص اينکه "دنيايي مخفي" وجود دارد و مأموريتهايي براي آنها تعيين ميکند که بايد به انجام برسانند. آيا رؤياي کودکي آنها براي قهرمان شدن، چندان هم دور از ذهن و تخيلي نبوده؟ و يا اينکه چيزي حياتيتر وجود دارد که در معرض خطر است؟ "ريکي" در تلاش است تا عزم خود را جزم کند و توانايي صحبت با دخترها را به دست آورد، همچنين به خواب و خيالهايش جامهي عمل بپوشاند و با احساساتش نسبت به "رين" روبرو شود. در اين بين شايد "ريکي" به قدرت يک ابرقهرمان نياز دارد تا آخرين معماي شگفتانگيزهاي کوچک را حل کند.